هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

بازم تولد

  امروز تولد روژان عزيز دخترناز خاله سوزانِ .هاناي عزيز روژان 2 ماه از تو بزرگتر كلي خانم شده.تولدشو تبریک میگیم ومي بوسيمش   تولد تولد تولدت مبارك .عزيز دلم انشالله زیر سایه عمو حکمت وخاله سوزان ١٠٠ساله شي .هميشه سلامت وشاد باشي عزيزم .                                                 آنیسای عزیز  هم که نفسه هستی جونه . اميدوارم روژان وآنوشا جان هم دوستاو...
28 آذر 1391

چادر نماز گُل گُلي

  هاناي من  از بس چادر نماز بزرگ  سرت ميكني وميخوري زمين، از خیلی وقت پیش توی فكرتهیه چادر نماز برات بودم  ديشب فرصتي پيدا كردم .چون هستي  رو عصر بردم  تولد همكلاسيش فاطمه بقول خودش فاطمه باقري 2 و تو هم بعد از كلي بهانه گرفتن براي نبود هستي با تاب دادنت توي پتو (بياد بچگي هستي)باكمك بابايي خوابت برد. بابايي هم مشغول كتاب خوندن شد. منم ٢٦ آذر فارغ از همه رفتم به جمع وجور كردن انباري كه يه ساك لباس از بچگي هستي كه نگه داشته بودم وقتي بزرگ شد ببينه چقدر كوچلو بوده رو پيدا كردم داخلش از جمله چادر هستي رو كه زن دايي حبيبه براش دوخته بود رو ديدم . لباسا من  رو با خودشون به خاطرات بچگي...
27 آذر 1391

امروز به ياد19 مهر

 هينطور كه قبلاً نوشتم روز تولد هستي عزيز امسال مصادف شد با عروسي شهرزادجون .چند تا عكس ازبچه ها اون شب گرفتيم كه تازه آماده شدن براي همين گفتم بزارمشون بياد تولد هستي و شب عروسي كه خيلي با شكوه برگزار شد دسستشون درد نكنه بهمون خيلي خوش گذشت .با اينكه چند ماهي گذشته ولي هنوز كه از جلوي هتل رد ميشيم هانا جون ميگه بريم عروسي .اون شب لج كرده بود.نمي گذاشت ازش عكس بگيريم ديگه مجبور شديم به بادكنك وكاموا متوسل شیم وگرنه حاضر نبود يكجا وايسه مرتب بدو بدو ميكرد وروجك.           ...
25 آذر 1391

ديروز باروني

  ديروزصبح بارون خيلي خوبي شروع به باريدن كرد موقع نهار قرار بود يه ساعتي به اتفاق همكارا بريم خونه خانم رشيدي بمنظور تبريك منزل جديد البته بنده خدا از مهر جابجا شده بودولي ما فرصتي پيدا نكرده بوديم بريم ديگه ديديم خيلي دير ميشه از طرفي چند تا ازهمكارا هم از كرمان ميايند بهترين فرصت وقت نهار ديديم.همكارا ازم خواستن هانا رو بيارم .خودمم گفتم توي اين هوا باروني حيفه هانايي پشت دراي بسته تو خونه زندوني باشه.آخه هانا  بارون خيلي دوست داره وقت بارون مياد پشت شيشه وبالا وپائين مي پره وبارون بارون ميزنه خيلي وقتا ازم ميخوادكه بريم توي بارونا قدم بزنيم وصورتش ميگره بالا تابريزه رو صورتش وكيف ميكنه. رفتم خونه هانايي رو بردارم وقتي فهميد كه ...
22 آذر 1391

هردم ازاين باغ .....

خوشگلاي مامان آذر،  ماهِ خيلي خوبي برامونه، تولد عزيزان ودوستان ، راستي عقد من وبابايي هم آذربود !!! يادم رفته بود.حواستون باشه بابايي نشنو گفتم آذر، ماهِ خوبيه! 21 آذرتولد خاله فروغ جونِ خواهر كوچك ،عزيزوهمبازي كودكي مامان فريبا وهمدل ، همراه ....وخاله مهربون ودوست داشتنيِ نفسام.. خاله جون تولدت مبارك                                                  شرمنده محبتاتيم ،قربون قلب پاك وبي ريايت ...
21 آذر 1391

بیست بهمن نود

امروز هاناي عزيز 22 ماهه شدي مباركت باشه عروسكم .  گفتم یادی از جشن تولدسال گذشته بچه ها كه هردو رو با هم با تاخير گرفتيم کرده باشم. تقريباً بعد از10ماه موفق شدم سي دي عكساشون رو از آتليه بگيريم .عكس هاي تولد خيلي وقت پيش آماده شده بودن فيلم وسي ديشون رو موفق شدم پنچشنبه بگيرم. تولد هانا هم نزديكه گفتم چند تااز عكساي تولد يك سالگي هانا وهشت سالگي هستي رو توي وبشون بزارم.هانايي هر وقت عكسي مي بينه يا جايي تولد ميره. ميگه مامان منم تولد.نميدونم با توجه به اينكه تولد هستي مصادف شدبا جشن خاله شهرزاد ونتونستيم براش جشن بگيريم بعد هم با خريد هديه اش (مگي)اعلام كرد من نميخوام جش تولد برام بگيريد .حالا با هانا چه كنيم كه تمرين كرد...
19 آذر 1391

تولد بانوي پائيز

هستي وهانا ي عزيز امروز تولد خاله مريمه ،دوست عزيز مامان وخاله با مهر ومحبت شما . خاله جون تولدت مبارك  عاشقانه دوستتون داريم . سايه تون 100 سال بالاي سر شهرزادو شيواجون وعمو مازيار باشه .ايشالا                                   ...
18 آذر 1391

ادامه....

امروز ديگه نه من جرات كردم از باباي بخوام بمونه  نه اون به روي خودش آورد.بای بای کنان رفت . اول با خودم گفتم 2 ساعت ساعتي ميگيرم هوا گرمتر ميشه هانا رو دوباره ميبرم اداره.صبح زود طبق معمول وظايفم روانجام دادم هستي كه رفت ،نهار ظهرو گذاشتم صبحونه هانارو هم دادم .ساكش رو آماده كردم داشتم لباساشو مي پوشيدم كه پرسيد "مامان كجا برم اداره ؟"گفتم آره عزيزم ،دوست داري با تاكيد گفت بيام .دو دل بودم چون از يه طرف توي اداره كار زياد داشتم از طرفي ديروزم برده بودمش ،موقعيت مناسبي هم براي مرخصي كامل روزانه نداشتم.به حال خودم تاسف خوردم توي اين شهر غريب نه فاميلي..... اگه كرمان بوديم آلان همه سرو دست مي شكستند مثل آخراي هفته كه هنو...
15 آذر 1391

باباي فداكار

  امروز صبح زود هانا از خواب بيدار شد ومستقيم رفت پيش باباي كه در حال آماده كردن صبحانه وبرداشتن نهارش كه ديشب براش تدارك ديده بودم بود كه  راننده سرويس خاله مرضيه تماس گرفت ( خداروشكر باباي هنوز نرفته بود سرچشمه ) وگفت خاله نيست مثل اينكه همسرشون مريض شده بيمارستانه امروز نميتونه بياد.از يك طرف براي خاله ناراحت بودم از طرفي نميدونستم با اين مشغله كاريي كه از پريروز برام پيش اومده بود (باباي هم در جريان بود كه حتي وقت نهار ونمازم نتونسته بودم سري به هاناي بزنم چه برسه به پاس شير) چكار كنم . اين دوروز علاوه براينكه توي اداره سرم شلوغ بود توي خونه هم خير سرم  از ساعت 5 تا11 شب درگير پختن مربا وشربت به ليمو بودم  حسابي خست...
14 آذر 1391

والدين هلي كوپتري

  عروسكاي مامان امروز صبح مطلبي  توي يه سايت خوندم كه برام جالب بود براي همين تصميم گرفتم كه توي وب شما بزارم كه هم مد نظر خودم باشه( ايشالا من وباباتون اينجوري نبوده ونباشيم) هم اينكه شما هم در آينده بعنوان يك مادر بهش توجه كنيد.   بگذاريد فرزندانتان روي پاي خود بايستند...... و الدین هلی‌كوپتری در اصل به پدرها و مادرانی گفته می‌شود كه به‌شدت خود را درگیر زندگی كودكان خود می‌كنند و اجازه انجام هیچ كاری را به آنها نمی‌دهند. در واقع این والدین درست مانند یك هلی‌كوپتر اطراف فرزند خود پرواز می‌كنند،  همواره او را زیر نظر دارند و با بروز هر مشكلی سریعا ...
12 آذر 1391